سنگ‌های زیرین آسیاب‌: قصهٔ فاطمه؛ پایان شب سیه سپید است

روایت‌های زنان سرپرست خانوار

بر اساس روایت‌های واقعی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

اولین چیزی که بعد از ورودش به خانه نظرم را جلب کرد، سر و وضع بسیار مرتب و ادب چشمگیر پسر نوجوان همراهش بود. گفتم: «چیزی خورده‌ای؟ ناهار ما آماده است.»

گفت: «بله خانوم جان، سیرم.» و بلافاصله رفت سر وقت کارش.

طوری با عشق گردوخاک‌ها را از روی ظروف می‌‌‌رهاند که انگار از اشیای جهیزیهٔ خودش رد ایام می‌‌‌پراند. طولی نکشید تا دریافتم عاشق سروسامان‌دادن به امور و زدودن آلودگی‌هاست. حواسم بود که چطور با دقت کارش را انجام می‌دهد. بعضی از کارگران نظافت با اکراه کار انجام می‌دهند و ناخودآگاه آدم را دچار عذاب وجدان می‌کنند که چرا به آن‌ها چنین کاری را سپرده است. اما او چنان با انرژی کارش را انجام می‌داد که من هم ترغیب شدم کمکش کنم.

تشویقش کردم و گفتم: «خیلی خوب و مسئولانه کارت را انجام می‌‌‌دهی. از این به‌بعد هر وقت کاری داشته باشم مزاحمت می‌‌‌شوم.»

فاطمه زنی کُرد و حدوداً ۳۷ ساله بود. پسر نوجوان ۱۴ ساله‌ای داشت که هنگام نظافت منازل همراه خود می‌‌‌بردش. پسر کوچک‌ترش به بیماری کم‌خونی دچار بود و خیلی انرژی رفت‌وآمدهای این‌چنینی را نداشت.

یکی از همین روزهای آمدن فاطمه به خانه‌ام بود که متوجه کبودی‌ها و زخم‌هایی روی گونه و بدنش شدم. به‌بهانهٔ صرف چای کشاندمش به حرف و از رنجی که بر این زن جوان کُرد می‌‌‌رفت، مبهوت ماندم.

زنی که به‌وضوح می‌‌‌شد انرژی غریبِ زیستن و قدرت کم‌نظیر مقابله با مصائب را در تک‌تک جملات و خاطراتش یافت. فاطمه را خانواده‌اش، بلافاصله بعد از پایان دورهٔ ابتدایی مثل بسیاری از دختران هم‌تبارش از مدرسه بیرون کشیده و به‌زور  و خشونت پدر و برادرانش به همسری مردی از اقوام دور پدری درآورده بودند.

مردی که با تکیه بر فرهنگ مردسالار و استبداد طایفه‌ای از همان ابتدا خودش را از هر مسئولیتی مبرا دانسته بود و نه تنها همهٔ بار زندگی را بر دوش فاطمه انداخته بود بلکه پس از اعتیاد به انواع مواد مخدر و در نهایت  شیشه، هر شب حاصل رنج‌های روزانهٔ فاطمه را با ضرب کتک و دشنام و دادوهوار از او می‌‌‌ستاند تا به سیخ اعتیاد و نیش مایحتاج شخصی‌اش بکشاند.

فاطمه برای رهایی از این وضع فقط یک راه را پیش روی خود می‌‌‌دید. رهاشدن از  خانه‌ای که آن مرد بر آن حاکمیت می‌‌‌راند. شنیده بود من در زمینهٔ کارآفرینی برای زنان سرپرست خانوار فعالیت می‌‌‌کنم. یک روز گفت: «خانوم جان، من تصمیم گرفته‌ام زندگی‌ام را تغییر دهم، آیا به من هم کمک می‌‌‌کنید؟» 

پرسیدم چه کمکی می‌توانم به او بکنم و اینکه آیا از تصمیمش مطمئن است. او را متوجه سنگ‌هایی که شوهر معتاد و خانواده بر سر راهش می‌انداختند، کردم. اما او مصمم بود و در چهره‌اش هیچ نشانی از تزلزل و ترس نبود. در قدم اول می‌خواست دست بچه‌هایش را بگیرد و از آن خانه بیرون بزند. فاطمه از آن دسته زنانی بود که می‌‌‌دانستم اگر زندگی بارقه‌ای از روی مساعد را نشانش دهد، عجیب‌ترین درخشش‌ها از دل اندوه‌ها و مصائبشان جلوه‌گر خواهد شد. 

خیلی طول نکشید تا توانستم به یاری دوستان خیّر ده میلیون تومان برایش مهیا کنم.  فاطمه روزها تا عصر کار می‌‌‌کرد و غروب‌ها می‌‌‌رفت دنبال خانه. یک روز با کاسه‌ای شله‌زرد جلوی آیفون خانه پدیدار شد. انگار که دنیا را به او داده‌اند، گفت: «اجاره‌نامه را نوشتیم خانوم جان! هرچند زیرزمین است، اما دنج و امن است. جگرگوشه‌هایم را دارم نجات می‌‌‌دهم، خانوم جان. خیلی خوشحالم. ممنونم که کمکم کردید. حمایتی را که هیچ‌وقت نداشتم، برایم انجام دادید. قبل از دیدن شما به هر دری زده بودم اما اتفاقی برایم نمی‌افتاد. هرجایی که فکرش را بکنید سر زدم. از شهرداری و کمیتهٔ امداد گرفته تا بهزیستی و مراکز دیگر، اما جوابی نگرفتم. وقتی به شما گفتم، ناامید بودم. اما راست‌ گفته‌اند که در ناامیدی بسی امید است، پایان شب سیه سپید است.»

فاطمه در غیاب شوهرش هرچه توانست از وسایلی که خودش تهیه کرد بود به منزل جدیدش انتقال داد. می‌دیدم که گویا تاب و توانش دو برابر شده است. به هیچ کاری نه نمی‌گفت و هر روز تلاشش را بیشتر می‌‌ کرد. اما مصائب همیشگی و موروثی دوباره سروکله‌شان پیدا شد. خانوادهٔ همسر فاطمه پس از سواشدنِ خانهٔ او، با دستیاری فامیل و خانوادهٔ فاطمه شرایط محیطی بسیار سختی را برای او رقم زده بودند و دست‌ در دست هم داده بودند تا به‌هر نحوی شده فاطمه را وادار به بازگشت به  زندگی پیشین کنند. اما فاطمه خیال بازگرداندن فرزندانش به آن جهنم را نداشت.

خانوادهٔ متعصب و سنتی‌اش هم نه تنها او را طرد کرده بودند بلکه روزبه‌روز فشارها را بر او افزون می‌‌‌کردند. اما این‌بار قدرت و غیرت فاطمه که تا به آن‌موقع خودش را از طریق کار آشکار می‌‌‌ساخت، به‌طرز دیگر جلوه نمود. فاطمه در مقابل همهٔ فشارها ایستاد، درخواست طلاق داد و برای گرفتن وکیل شبانه‌روز کار کرد. در نهایت با تخفیفی که وکیل در دستمزد برای او قائل شد، توانست هزینه‌های قضایی را بدهد و حضانت بچه‌هایش را بگیرد. خانواده‌اش دوباره بر او شوریدند که آبروی آن‌ها را برده است. اما فاطمه، دیگر زن سابق نبود که اجازه دهد حرف و حدیث و بهتان و خشونت و فشار برایش تصمیم بگیرد. به فردای خودش و کودکانش می‌‌‌اندیشید و به توانِ انسانی‌اش برای رهاشدن از میله‌های پوشالی اما درندهٔ سنت‌های مردپرست عشیره‌ای. حالا پسر بزرگش هم که کمی از آب و گل درآمده بود در برخی امور کمکش می‌‌‌کرد. 

فاطمه بالاخره توانست سه سال بعد و پس از جنگیدن‌های بسیار و فرازوفرودهای فراوان، طلاقش را بگیرد. یکی از روزها که شاهد تلاش بی‌وقفه  و خستگی‌ناپذیرش بودم، دیگر طاقت نیاوردم و  گفتم: «فاطمه جان، درست است که تو حالا جوانی و در خودت این توان را می‌‌‌بینی که بی‌وقفه خم و راست شوی و بشوری و بسابی، اما اگر هنری یا مهارتی یاد بگیری، ما می‌‌‌توانیم برایت سرمایهٔ کوچکی جور کنیم که به‌شکلی برایت کارآفرینی کند. به این هم فکر کن که تو جز خودت کسی را نداری که زندگی‌ات را بچرخاند. اگر از پا بیفتی، زندگی این دو بچه چه می‌‌‌شود؟» 

از همان لحظه فاطمه دوباره زنی دیگر شد. ماه‌ها گذشت. حس می‌‌‌کردم دارد کارهایی می‌‌‌کند اما می‌‌‌دیدم که همچنان نظافت راه‌پله‌ها و منازل را هم به‌همان دقت و نظم ادامه می‌‌‌دهد.

روزی با بسته‌ای نان شیرمال دست‌پخت خودش آمد و گفت: «خانوم جان، من حالا خیاطی می‌‌‌دانم. هر وقت مانتو یا پالتو یا کاپشنی خواستی، هر مدل یا طرحی، بهترینش را برایت می‌‌‌دوزم.»

چند دقیقه خیره نگاهش کردم. برایم تعریف کرد در طول این مدت حین کار نظافت، دریافته که صاحب یکی از منازلی که برایشان کار می‌کند، زنی است که خیاطی قابل است و مزون دوخت سریالی لباس‌های اداری دارد. پیشنهاد داده بود در ازای کاری که هفتگی برایش انجام می‌‌‌داد به او  خیاطی یاد دهد. خانم صاحب مزون هم کم‌کم به او دوخت مانتو و لباس‌های فرم اداری و ضخیم‌دوزی را آموزش داده بود و پس از مدتی که پشتکار فاطمه در تمرین‌کردن و علاقه‌اش به آموختن را دیده بود، خودش به او کار می‌‌‌داد. عکس چند نمونه از کارهای فاطمه را به دوستانم نشان دادم و توانستیم برایش یک چرخ خیاطی راسته‌دوز و سردوز مهیا کنیم. همان خانم صاحب مزون نیز او را  معرفی کرد به یک تولیدی. فاطمه دیگر به‌طور مداوم هم از همان تولیدی سفارش دوخت مانتوهای اداری می‌‌‌گرفت و هم سفارش‌های شخصی را می‌‌‌دوخت و تحویل می‌‌‌داد.

چند روز پیش که از احوالات رابطه‌اش با خانواده‌اش  پرس‌وجو می‌‌‌کردم، گفت: «همه‌چیز بهتر شده خانوم جان، پسرم دیگر مردی شده برای خودش و چراغ خانهٔ من است، همه‌جوره کمکم می‌‌‌کند. بچه‌هایم سالم بار آمده‌اند. زندگی‌ام هم مال خودم شده، دیگران فهمیده‌اند که من دیگر کسی نیستم که آن‌ها بخواهند به هر کسی دلشان می‌‌‌خواهد شوهرش بدهند. چند روز قبل مردی پیشنهاد داد که در ازای تأمین مخارج صیغه‌اش شوم، چنان جوابی بهش دادم که یادش باشد وقتی با زنی مثل من حرف می‌زند،  باید فکر خرید و فروش را از مغزش بیندازد بیرون. دمش را گذاشت روی کولش و برگشت سر خانه و زن و زندگی‌اش. من اگر می‌خواستم تن به چنین کارهایی بدهم، این‌همه کار نمی‌کردم.»

تحسینش کردم. فاطمه دیگر کار نظافت منزل انجام نمی‌دهد، اما همچنان برای کمک‌کردن به من می‌آید. می‌بینمش که چقدر خوشحال است و پر از تلاش. چقدر به آینده امیدوار است. زنانی مثل فاطمه پر از عزت‌نفس و شهامت‌اند. زنانی که زحمت می‌کشند و از تمام ظرفیتشان استفاده می‌کنند و برای گذران زندگی شرافتمندانه حتی اگر شده به کار‌های زمخت و مردانهٔ بازاری مشغول می‌شوند. آن‌ها مادر، پدر، مسئول تربیت و مهم‌تر از همه نان‌آور فرزندان‌شان‌اند. مسیرشان گرچه سخت است، اما عشق آن را برایشان هموار می‌کند.

ارسال دیدگاه